چـون شوم خاك رهش دامـن بيفشـاند زِمن


چـون شوم خاك رهش دامـن بيفشـاند زِمن//وَر بگويم دل بگـردان رو بگرداند زِمن
روي رنگين را به هركس مي نمايد همـچو گل//وَر بگـويم بازپوشـان بازپوشـاند زِمن
چشم خود را گفتم آخر يك نظر سيرش به بين//گفت ميخواهيمگرتاجويخون راند زِمن
او به خونم تشـنه و من بر لبـش تا چون شود//كام بستـانم از او يـا داد بستـاند زِمن
گرچو فرهادم به تلخي جان برآيد باك نيست//بس حكايتهاي شيرين باز مي ماند زِمن
گرچو شمـعشپيشميرم برغممخندد چو صبح//وَر بِرَنجم خـاطرِ نـازك برنجـاند زِمن
دوستـان جان داده ام بهر دهانـش بنگريد//كو به چيزي مختصرچونبازميماند زِمن
ختمكن حافظ كهگر زيندستباشد درسِعشق//عشقدرهرگوشهيي افسانهيي خواند زِمن
معاني لغات:
دامن افشاندن: دامن را تكان دادن و از گرد و خاك دور كردن و كنايتاً به معناي دوري كردن و اِعراض و ترك كردن است.
دل بگردان: تغيير عقيده بده، احساس دل خود را عوض كن، كنايه از تغيير حال از بي اعتنايي به مهرباني است.
رو بگرداند: رو را برمي گرداند، كنايه از برتافتن و اِعراض است.
روي رنگين: روي شاداب و با آب و رنگ، روي آرايش كرده.
مي نمايد: نمايش مي دهد، نشان مي دهد.
بازپوشان: بپوشان، نهان كن.
سيرش ببين: او را نيك و كامل ببين، با نگاه سير و دقيق او را تماشا كن.
جوي خون راند: اشك خونين روان كند.
او به خونم تشنه است: او در ريختن خون من حريص و مشتاق است.
تا چون شود: تا چه پيش آيد.
كام ستاندن: به مراد دل رسيدن.
داد بستاند: انتقام بگيرد.
فرهاد: نام سنگ تراش معاصر خسرو پرويز كه عاشق شيرين، معشوقه و همسر خسرو پرويز بود.
شيرين: نام معشوقه و همسر خسرو پرويز، مطبوع و دلپذير.
خاطرِ نازك: دلِ نازك و حسّاس، دل زود رنج.
چيزي مختصر: 1- چيز ناقابل، 2- اشاره به دهان كوچك محبوب.
باز مي ماند: باقي مي ماند، مضايقه مي كند، سر باز مي زند.
ختم كن: تمام كن.
معاني ابيات:
(1) هرگاه مانند غبارِ راه، خاكسارِ او شوم، دامن از من فراگيرد و اگر بگويم روي دلت را از جفا بگردان روي خود را از من برميگرداند.
(2) چهره تابناك خود را به مانند گل به هركس مي نماياند و اگر بگويم رويت را از ديگران بپوشان، آن را از من مي پوشاند.
(3) به چشم خود گفتم: باري در يك ديدار او را سير تماشا كن. پاسخ داد مگر مي خواهي (قهر و غضب او) سيل اشك خونين از من روان سازد؟
(4) او تشنه خون من و من تشنه لبهاي او هستم. تا ببينم چه مي شود؟ يا من مراد دل از او مي گيرم يا او از من انتقام كشيده به جفا مرا مي كُشَد.
(5) هرگاه مانند فرهاد كوهكن با رنج و تلخي جان به لبم رسد بيمي ندارم (چرا كه) داستانهاي شيرين شورانگيزي از (عشق) من به جا خواهد ماند.
(6) هرگاه به مانند شمع پيش او بميرم به مانند صبح بَرْ غم و اندوه من مي خندد و اگر از او برنجم طبع حساس او از من رنجيده خاطر خواهد شد.
(7) دوستان تماشا كنيد، من براي دهان كوچكش جان داده ام و او اين چيز مختصر را از من دريغ مي دارد.
(8) حافظ حرف و گله را كنار بگذار كه اگر درس عشق اينگونه باشد عشق، خود در هر زمان داستاني از احوال من بازگو خواهد كرد.
دیدگاهتان را بنویسید