آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم


آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم//خاک میبوسم و عذر قدمش میخواهم
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا//بنده معتقد و چاکر دولتخواهم
بستهام در خم گيسوی تو اميد دراز//آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است//ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد//و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم
صوفی صومعه عالم قدسم ليکن//حاليا دير مغان است حوالتگاهم
با من راه نشين خيز و سوی ميکده آی//تا در آن حلقه ببينی که چه صاحب جاهم
مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبود//آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم
خوشم آمد که سحر خسرو خاور میگفت//با همه پادشهی بنده تورانشاهم
معانی لغات غزل:
خاک می بوسم : به خاک بوسه می زنم، به عنوان سپاسگزاری سر بر خاک می نهم .
عذر قدمش می خواهم : از قدمش ( که مرا پامال کرده! ) پوزش خواهی می کنم .
حاشا : ( شبه جمله ) ابدا، هرگز .
دولت خواهم : بقای دولت را می خواهم .
امّید دراز : امید بسیار .
آن مبادا : چنان مباد، هرگز چنان مباد .
کند دست طلب کوتاهم : دست طلب مرا کوتاه کند .
وقت خوش است : دلپذیر است، دلخوشی حاصل است .
پیر میخانه : پیر طریقت ، مـی فروش پیر میخانه .
جام جهان بین : جام جمشید یا جام کیخسرو که اسرار غیب هفت کشور در آن منعکس می شده، کنایه از جام شراب که دل عارف را آینه غیب نما می کند .
صوفی : درویش، کسی که دل خود را با خدا صاف کرده باشد .
صومعه : دیر ، خانقاه .
عالم قدس : جهان پاک، عالم مجرّدات، جهان ازلی .
حالیا : اکنون، در حال حاضر .
دیر مغان : جایگاه موبد و نگهبان آتشکده زرتشتیان .
حوالت گاهم : جایی که مرا به آن جا حواله و رجوع داده اند .
راه نشین : سر راه نشین، گدای سر راه .
خیز : برخیز .
حلقه : جمعیت دور هم گرد آمده، مجلس و جمع میخوارگان .
صاحب جاه : والا مقام .
از حافظت اندیشه نبود : به حافظ خودت نیندیشیدی .
در دامن حُسن تو بگیرد آهم : آتش آهم در دامن حُسن تو گرفته و آن را بسوزاند .
خوشم آمد : خوشحال شدم .
خسرو خاور : پادشاه مشرق، خورشید .
تورانشاه : خواجه جلال الدّین تورانشاه وزیر شاه شجاع .
معانی ابیات غزل:
1) از آن کسی که به شیوه ستمگری، مرا چون خاک راه پایمال کرد، عذر قدم خواسته! و به خاک درگاهش بوسه می زنم .
2) من کسی نیستم که از ستمت ناله کنم، ابدا ! بنده و چاکری هستم که به تو اعتقاد داشته و بقای دولت تو را می خواهم .
3) رشته امید دور و دراز من به حلقه زلف تو بسته است . مبادا که زلفت دست تمنای مرا از خود کوتاه و مرا نومید گرداند .
4) ای دوست ، من به سان ذرّه یی از خاک، در کویِ تو جا خوش کرده ام و از آن می ترسم که بادی مرا از اینجا ببرد .
5) سحرگاهان، پیر میخانه پیمانه شرابی به مانند جام جهان بین به من داد و در زلال آینه سان آن، جمال زیبای تو را به من نمایاند .
6) من صوفیِ پیرِ جهان پاکِ ازلیم که در حال حاضر مرا به دیر مغان انتقال داده اند .
7) برخیز و با منِ گدایِ سرِ راه نشین، به سوی میکده بیا تا بنگری که در آن جمعیّت چه جاه و مقامی دارم .
8) مست و بی خبر بر من گذشتی و به حافظ خود نیندیشیدی آه و افسوس اگر آتش آه من به دامن حسن تو بگیرد .
9) خوشحال شدم که سحرگاهان خورشید می گفت با این که پادشاهی بر جهان را دارم، بنده تورانشاهم
منبع: مستانه دات آی آر
دیدگاهتان را بنویسید