ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است


ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است///ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت///ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو///اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است///شکنج طره لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است///سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی///که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز///کنار دامن من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم///به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ///چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
معاني لغات غزل:
مردم چشم: مردمك ديده.
مردمان: مردمكهاي ديده، مردمان و اشخاص.
لعل تو: لعل لب تو.
چشم مست ميگونت: چشم مخمور از شراب سرخ شدهات.
ميلعل: شراب قرمز.
سركو: سركوي، سركوچه.
طالع همايون: طالع مسعود، بخت بلند، اقبال خجسته.
حكايت لب شيرين كلام فرهاد است: سخنهاي (فرهاد) همه دربارة لب شيرين (شيرين) است.
شكنج: چين و شكن، پيچ و خم.
طره: پيش زلفي، زلف.
مقام: جا، مكان.
دلم بجو: از حال دلم بپرس.
دلجوي: دلربا، مطلوب دل، پسند دل.
كلام لطيف و موزون: سخن نغز و شاعرانه.
دور باده: گردش جام باده.
رود عزيز: فرزند عزيز، پسر دلبند.
جيحون: رود جيحون، آمو دريا در آسياي مركزي.
بيخودي: بيحواسي، حواس پرتي، شوريدگي، آشفته حالي.
مفلس: پاك باخته ورشكسته، تهي دست.
معاني ابيات غزل:
(1) مردمك چشم من از گريه پياپي در خون نشسته است. بيا و ببين كه مردمان (مردمك هاي) خواستار ديدار تو چه حالي دارند؟
(2) ميسرخرنگي كه بهياد لب ميگون و چشم مست تو مينوشم حالت خون را دارد.
(3) اين از بخت بلند من است، هرگاه از خانه به درآيي و آفتاب جمالت از مشرق كوي و برزن بر من بتابد.
(4) سخنان (فرهاد) همه درباره لب شيرين (شيرين) و جا و مكان دل (مجنون) در چين و شكن زلف (ليلي) است.
(5) اي آنكه بالاي سرو مانندت دلربا و كلامت نرم و آهنگين است از من دلجويي كن و با سخنانت حال مرا بپرس.
(6) اي ساقي با گردش جام خود به جان من آرامش بخش كه از گردش گردون بسي رنجيده خاطرم.
(7) از آن زمان كه فرزند عزيزم از پيش چشمم دور شد، كنار و دامن من از گريه مداوم به مانند آمو دريا شده است.
(8) چگونه دل غمگين و خاطر آزردهام را شاد نگهدارم كه اختيار آن از دستم به در رفته است.
(9) حافظ از شوريدگي وآشفته حالي ديدار يار آرزو ميكند و اين بدان ماند كه تهيدستي از قارون درخواست گنج او را داشته باشد.
منبع: مستانه دات آی آر
دیدگاهتان را بنویسید