خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است


خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است///چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا///کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم///آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست///در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست///چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست///اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی///گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست///احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار///میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود///با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
معانی لغات غزل:
خلوت: تنهانشینی و در اصطلاح عرفا: دوری جستن از خواهشهای نفسانی و کثرت طعام و حشر و نشر با عوام وروی آوردن به قلت کلام و ذکر مداوم.
خلوت گزیده: عزلت نشین.
تماشا: تفرج، گردش کردن و به اطراف نگریستن.
به حاجتی: قسم به حاجتی، سوگند به نیازی.
خدا را: از برای خدا.
ارباب حاجت: صاحب حاجت، محتاج.
زبان سؤال نیست: یارای پرسیدن نیست، جرات تقاضا نداریم.
حضرت: بارگاه، درگاه، آستان.
کریم: بزرگوار، بخشنده، گشادهدست.
قصه: داستان و در اینجا کنایه از داستانپردازی به منظور احتجاج و دلیل حقانیت.
قصد: نیت، اراده، تصمیم.
رخت: لوازم معیشت، اثاثیه منزل.
ضمیر منیر دوست: دل روشن و آگاه و بیدار دوست.
بارمنت بردن: تحمل شنیدن بازگوییهای احسانی که در حق کسی شده است.
دست داد: فراهم شد.
مدعی: داعیهدار، کنایه از کسی که ادعای بیجا اقامه کند، مخالف خوان.
احباب: دوستان.
اعدا: دشمنان.
وظیفه: مقرری، جیره، مواجب
محاکا: حکایت کردن، بحث توأم با مجادله، گفتگو توأم با پرخاش.
معانی ابیات غزل:
(۱) آن که به گوشه تنهایی پناه برده به تفرج نیازی ندارد و جایی که کوی دوست باشد چه نیازی به رفتن صحرا است؟
(۲) ای عزیز! به همان حاجتی که از خدای خود داری تو را سوگند می دهم که آخر یکبار هم شده از ما بپرس که چه نیازی داریم؟
(۳) ای پادشاه و سرور خوبان در آرزوی عنایت تو در تب و تابیم. از برای خدا از این گدای درگاه بپرس که آخر چه حاجتی داری؟
(۴) ما صاحب حاجتیم و جرأت تقاضا نداریم، مگر نه این است که در درگاه کریم احتیاجی به بازگویی درخواست نیست؟
(۵) اگر قصد کشتن ما را داری، نیازی به ذکر دلیل نیست. اثاث این خانه به تو تعلق دارد و یغما کردن آن ضرورتی ندارد.
(۶) ضمیر باطن دوست مانند جام جهاننما روشن و همه چیز بر دوست آشکار و مشهود است و لزومی به بازگویی خواستهها نیست.
(۷) آن زمانی که از کشتیبان منت میکشیدم گذشت. اکنون گوهر به چنگ آمده و دیگر به دریا نیازی ندارم.
(۸) ای پر ادعای بیمایه با تو کاری ندارم. جایی که دوست باشد به دشمن نیازی نیست.
(۹) ای دلداده مسکین در حالی که لبهای جانبخش یار از وظیفه و مقرری تو (بوسه) آگاهی دارد، دیگر درخواست آن چه معنی میدهد؟
(۱۰) حافظ! کوتاه بیا که هنر خود، خود را میشناساند و با مدعیان بیمایه بحث و مجادله ضرورتی ندارد.
منبع: مستانه دات آی آر
دیدگاهتان را بنویسید