ز در درآ و شبستان ما منور کن


ز در درآ و شبستان ما منور کن///هوای مجلس روحانیان معطر کن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز///پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان///بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
ستاره شب هجران نمیفشاند نور///به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس///به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم///به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند///کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی///تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال///بیا و خرگه خورشید را منور کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود///حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده///بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان///ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
معاني لغات غزل:
زِ دَرْ دَرا: از در به درون آي، وارد شو.
شبستان: خوابگاه، فضاي محدود و تاريك خانه كه محل خواب است.
هوا: فضا، هواي محوطه.
مجلس روحانيان: محفل پارسايان و اهل معني.
طاق: سقف،سقف منحني و محرابي، كنايه از كمان ابرو.
مَنْظَر: نظرگاه، كنايه از چشم جانان.
ستاره شب هجران: ستارهيي كه در آسمان در شب فراق عاشق نمودار است.
چراغ بركردن: چراغ برافروختن، چراغ بركن به معناي چراغ برافروز.
خازن: خزينه دار، نگهبان خزينه.
جنّت: بهشت.
به تحفه: به عنوان تحفه، به عنوان هديه.
فردوس: بهشت.
مجمر: آتشدان، منقل آتش.
فضول: مداخله كننده در كار و هرزهدرا.
فضولِ نفس: هرزه درائيِ نفس، نفسِ هرزه گو و مداخله گر.
فقيه: عالم به احكام شرعيّه فرعيّه، دانشمند علوم ديني.
دماغ: مغز.
دماغ را تر كن: خشك مغز مباش، كنايه از اينكه با شراب كام و لب و دماغ را تر كن تا از خشكي خلق و خوي برهي.
شاهدان: زيبارويان.
زيردست: پايين تر، مقامي پايين تر، فرودست.
كرشمه: ناز و عشوه.
جِلوه: خودنمايي.
مُزَوِجَّه: (اسم مفعول تزويج) كلاهي كه در لابلاي آن پنبه آكنده و ميان رويه و آستر آن يك لايه پنبه قرار مي دهند، كلاه مخصوص صوفيان.
كرشمه صوفي كُش: تاز و عشوهيي كه صوفي را از پاي در مي آورد.
قلندر: فرقه يي كه از ملامتيّه افراطي تر و آزاد تر و وارسته ترند.
لبِ پياله ببوس: از لب پياله جرعه يي بنوش.
دقيقه: شيرين كاري، لطيفه، كار ظريف، نكته لطيف، زمان كوتاه.
مُعَنْبَر: خوشبو، با بوي عنبرين.
قندِ وصال: شيريني و شهد وصال.
مُلازمت: اشتغال، تكليفي كه آن را ضروري و لازم مي دانند، حضور الزامي.
معاني ابيات غزل:
(1) از دَرِ شبستان به درون خرام و خوابگاهِ ما را روشن و هواي مجلس اهل صفا و معني را عطرآگين ساز.
(2) دل و جان خود را به چشم و ابروي يار سپرده ام (تو هم) بشتاب و بيا تا اين طاق ابرو و دريچه چشم را تماشا كني.
(3) ستاره شب فراق در آسمان نوري ندارد. به بام قصر خود بيا و چراغِ ماهِ چهرهِ خود را برافروز.
(4) به رضوان، خادمِ درِ بهشت بگو كه خاك اين مجلس را به عنوان تحفه و هديه به سوي بهشت ببر و به جاي عود در مجمر بسوزان.
(5) ساقي! اين نفسِ فضول، داستان پردازي هاي زيادي مي كند. تو دست از كار خود برندار و مي در جام بريز.
(6) (و) اگر عالم و فقيه ديني به تو اندرز داد كه عشق ورزي مكن، پياله يي شراب به او بده و بگو با اين دماغ خود را تر و تازه كن!
(7) از آنجايي كه زيبارويانِ باغ، فرودست و در مقام پايين تر از تو قرار دارند بر سمن و صنوبر چمن ناز و تفاخر كن.
(8) از اين كلاه صوفيانه و خرقه در عذابم. با يك عشوهِ صوفي كُش، مرا از دست آنها رهانيده و قلندر صفت كن.
(9) از پياله جرعه يي بنوش، آنگاه آنرا به مستان واگذار و با اين كار ظريف، دماغ و حال مصاحبان را ترو و تازه كن.
(10) طمع در شيريني وصال تو كردن از توانِ ما بيرون است. ما را به لب لعل و شكّرين خود حواله كن.
(11) بعد از حضور لازم و گرايش به عيش و معاشرت با زيبارويان از كارهاي ديگري كه بايستي بكني، يكي اينكه شعر حافظ را از بر كُني.
منبع: مستانه دات آی آر
دیدگاهتان را بنویسید