زنی میترسد از رفتن


زنی را میشناسم من
که میمیرد ز یک تحقیر
ولی آواز میخواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر میسازد
… زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم میکند مخفی
که یکباره نگویندش
چه بدبختی، چه بدبختی!
زنی را میشناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی میخندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را میشناسم من
که هرشب کودکانش را
به شعر و قصه میخواند
اگرچه درد جانکاهی
درون سینهاش دارد
زنی میترسد از رفتن
که او شمعی است در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
دیدگاهتان را بنویسید